زهرا جونمزهرا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

کودکانه های کودک من

حلما جون زهرایی

اینم عکس حلما جونی دختر عموی زهرایی که خیلی دوسش داری همش تو خونه میگی حلما حلما موقع نماز دعاش میکنی جدیدا خیلی عمو پورنگ و پهلوون پنبه و امیر محمد رو دوست داری من همش برنامه اونا ضبط میکنم بعدش از صبح تا شب باید ببنیش خدا به بابایی رحم کنه سر تلویزیون باهم جنگ دارین اونم با هزار خواهش و تمنا ازت وقت میگیره تا 20:30 ببینه بعدش دوباره روز از نو روزی از نو خوشبختانه الان سه شبه که شبا میای کنارم میخوابی و نمیگی پا لالایی  اخه کف پاهام ورم کرد از بس رو پاهام باید می خوابیدی بعضی وقتا هم میگفتی مانی نه پای بابایی خلاصه اینکه تو این سه شب با قصه و شعر قرآن خوابیدی دیشب عروسک پینوکیوت رو هم بغل کردی و خوابیدی  صبح هم مثل خروس سحر از خوا...
14 بهمن 1392

باباجی رفت کربلا

سلام عروسک باباجی شما(بابای بابا)با عزیز جون 4 شنبه رفتن کربلا  خیلی خوشحال بودن اما باباجی کلی غصه خورد که 10 روزی نمیتونه تو رو ببینه آخه تو رو کلی دوست داره همیشه میگه تکدانه من آخه خودشون دختر نداشتن تو که اومدی حسرت دختر داشتن از دلشون رفت نمیدونم چه جوری که تو هم خیلی دوسش داری هر روز خونه صداش میکنی  وقتی میبینیش بال در میاری ایشالله باباجیت زنده باشه سایش رو سر همه ما و به قول عزیز جون عروسی بچه بچه زهرا رو ما باید ببینیم . توی بیست ماه و پنج روزی این لغات رو فقط میگی خیلی تنبلی زهرایی: بابا مامان دادا عزی عمی باباجی جی جی (شیر) نینی ام هاپو میگه اپ اپ پیشی میگه مینیوو مینیوو ...
14 بهمن 1392

باباجی و عدید رفتن مکه

سلام عسل مامان امروز سومین روزیه باباجی اینا رفتن امروز زن عمو مینا و حلما جون اومدن خونه ما باهم آش پشت پا پختیم انشاءالله که به سلامتی بیان یه عکس از حلما برات تو پست بعدی میزارم تا برات یادگاری بمونه تازه تو هم انقدر سفارش خرید بهش دادی که نگو  تازه گی جمله میگی خیلی باحال شدی قربونت برم
13 بهمن 1392

دخترم با تو سخن مي گويم ‏

دخترم با تو سخن مي گويم ‏  زندگي درنگهم گلزاريست ‏  و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ي پر گل اين گلزاري ‏  من به چشمان تو يک خرمن گل مي بينم ‏  گل عفت ، گل صدرنگ اميد ‏  گل فرداي بزرگ  گل فرداي سپيد  چشم تو اينه ي روشن فرداي من است ‏  گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ ‏  کس نگيرد زگل مرده سراغ  دخترم با تو سخن مي گويم ‏  ديده بگشاي و در انديشه گل چينان باش  همه گل چين گل امروزند ‏  همه هستي سوزند ‏  کس به فرداي گل باغ نمي انديشد ‏  انکه گرد همه گل ها به هوس مي چرخد ‏  بلبل عاشق نيست ‏  بلکه گلچين سيه کرداريست &...
7 بهمن 1392

بعد از مدت ها غیبت برگشتم

سلام عزیز مامانی میدووووووووووووووونم مامانت خیلی تنبله که از بهترین دوران زندگیت چیزی ننوشته برات اما الان خلاصه وار برات میگم از موقعی که شیر رو ازت گرفتم تا الان خیلی حرفا دارم بعد از گرفتن جی جی عزیز من مریض ش خیلی درد کشیدی بعدش می خواستم برات تولد دوسالگی بگیرم که حلما جون دخترعموی نانازت دنیا اومد خیلی خوشحال بودیم که خورد تو ذوقمون نی نی ما همین که دنیا اومد بخاطر زدی 5 روز بیمارستان بستری شد دیگه دل دماغ نداشتیم تولد بگیریم منم پلو پختم و برا سلامتیت پخش کردم بعدش ما اساس کشی کردیم اومدیم خونه جدید باکلی خستگی عمو اینا هم جشن حلما رو تو خونه جدید کرفتن ما هم بهد جشن حلما اساس کشی کردیم تا دوهفته من داشتم جمع جور میکردم خونه رو اخه...
4 بهمن 1392

دخمل گلم مریض شد

عسلم دیروز که از خونه مامان جون اینا اومیدیم خونه شما یه خورده داغ بودی ولی زیاد توجه نکردم بعد ساعت 12 شب بابایی گفت یه درجه بزار ببینیم چنده تا خیالمون راحت بشه من هم درجه گذاشتم دیدم بله شما تب درونی دارین و داری میسوزی به 38 رسیده بود شیاف کردمت البته قبلش تب بر دادم اثر نکرد بعد شیاف کردم تبت یه خورده پایین اومد تا ساعت 2 بیداربودم یهو خوابم برد با صدای تو که گفتی مامانی البته تو خواب پریدم خیلی حول خوردم سریع درجه گذاشتم دیدم تبت بالا رفته و شدش 39.5 خیلی ترسیدم بابایی رو بیدار کردم از ساعت 4 صبح تا الان که دارم مینویسم سرپام البه شما و بابایی الان لا لا هستین ساعت 4 صبح بیدارت کردیم که تو خواب تشنج نکنی بردمت حموم و با آب ولرم حمومت ک...
28 ارديبهشت 1392