زهرا جونمزهرا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

کودکانه های کودک من

بعد از مدت ها غیبت برگشتم

1392/11/4 12:54
155 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامانی میدووووووووووووووونم مامانت خیلی تنبله که از بهترین دوران زندگیت چیزی ننوشته برات اما الان خلاصه وار برات میگم

از موقعی که شیر رو ازت گرفتم تا الان خیلی حرفا دارم بعد از گرفتن جی جی عزیز من مریض ش خیلی درد کشیدی بعدش می خواستم برات تولد دوسالگی بگیرم که حلما جون دخترعموی نانازت دنیا اومد خیلی خوشحال بودیم که خورد تو ذوقمون نی نی ما همین که دنیا اومد بخاطر زدی 5 روز بیمارستان بستری شد دیگه دل دماغ نداشتیم تولد بگیریم منم پلو پختم و برا سلامتیت پخش کردم بعدش ما اساس کشی کردیم اومدیم خونه جدید باکلی خستگی عمو اینا هم جشن حلما رو تو خونه جدید کرفتن ما هم بهد جشن حلما اساس کشی کردیم تا دوهفته من داشتم جمع جور میکردم خونه رو اخه تو خیلی شلوغ و به قول معروف 6 پله از من جلوتری تامن ظرفا رو روزنامه میزدم تو بازش میکردی خلاصه کلی داستان داشتیم تو همین مدت پدربزرگ عزیز من و بابایی فوت کرد خیلی تو رو دوست داشت موقعی که من و بابایی عروسی کردیم همش از مامانم میپرسید بچه ما کی دنیا میاد همش حرص ما رو میخورد میگفت ارزو دارم بچشون رو ببینم هر وقت میرفتیم خونشون کلی باهات بازی میکرد همش بهت پول میداد خدا کنه بزرگ شدی براش خیر نیکی بفرستی که خیلی برا پدرت و عموهات زحمت کشید البته قبل فوت پدربزرگم خبر قبولی تو دانشگاه خیلی خوشحالم کرده بود بدتر از اون عروسی پشسر عموم بود که خیلی خودمو اماده کرده بودم از لباس و....برا خودم و خودت که دقیقا افتاد تو شب دفن پدربزرگم که نتونستیم بریم بعد از مراسم 7 دانشگاه شروع شد مجبور شدم به مدت طولانی تو رو پیش مامانم بزارم اوایل خیلی بهانه میگرفتی  وقتی از دانشگاه میومدم یه سره بغلم بودی شبا نق نق میکردی نمی خوابیدی اما الان عادت کردی سختیش اینه که باید موقع دانشگاه 3روزی رو از بابایی دور باشیم چون خونه مامانم که تو بهش میگی مامان تو ده هست و ما باید 3 رو رو اونجا باشیم و من باید کلی مسیر رو رفت و امد بکنم تا به دانشگاه بیام  الان ماشالله خیلی زرنگ شدی تقریبا رنگها رو میشناسی صلوات میفرستی 5 تن نام میبری الله اکبر میگی شعر با کمک من می خونی تا امام سوم رو بلدی بگی  برا خودت بازی میکنی اسم هایی که من میگم رو تندی میگی البته با شیرین زبونی ر رو ل میگی مثلا میگم اسمت چیه میگی زهلا ش رو س میگی میگم بگو شیر میگی سیر مخوام اذیتت کنم میگم زهرا سیر شدی میگه نه سیر چی سیر منظورت شیره که در اخر باگفتن می می به من می فهمونی راستی بچه خاله عارفه اناهیتا و خاله فاطمه ابوالفضل هم دنیا اومدند خیلی نازن  خیلی حرفا دارم باز میام برات مینویسم فعلا چند تا عکس برات میزارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)